نویسنده: محمدرضا شمس

 
مرد بی‌نوایی بود که از مال دنیا فقط یک کلبه‌ی حصیری داشت که آن هم از باد و باران فرو ریخته بود. مرد تهی‌دست با سختی زیاد کلبه‌ی جدیدی ساخت. نصف بام‌اش را با بوریا پوشاند و روی آن خاک ریخت، ولی پولش برای نصف دیگر بام کفاف نداد. بنّا را مرخص کرد و تصمیم گرفت در همان کلبه‌ی نیم‌ساز زندگی کند و باقی بام را هر وقت پولدار شد بپوشاند.
دزدی خانه‌ی جدید رادید و با خودش گفت: «حتماً این مرد ثروتمند شده که خونه‌ی نو ساخته.» نیمه‌شب، کمند انداخت و به پشت‌بام رفت. ناگهان سقف نیمه کاره‌ی خانه خراب شد و دزد روی صاحب‌خانه افتاد. صاحب‌خانه‌ی بیچاره از ترس زبانش بند آمد. دزد که خانه را خالی دید، عصبانی شد و فردای آن روز با ناراحتی به دربار رفت و گفت:
«قربان، به دادم برسید. دیشب به خونه‌ی شخصی رفتم تا چیزی بدزدم. بام خونه‌اش محکم نبود و ریخت. من افتادم پایین و چیزی نمونده بود پام بشکنه.»
پادشاه پرسید: «عجب، حالا از ما چه می‌خواهی؟»
دزد گفت: «می‌خوام صاحب خونه رو مجازات کنید.»
پادشاه، صاحبخانه را خواست و از او پرسید: «درست است که دیشب این مرد از بام خانه‌ی تو افتاده؟»
گفت: «درسته قربان، اگر روی من نیفتاده بود، حتماً پاش می‌شکست.»
پادشاه گفت: «خب، پس دستور می‌دهم تو را دار بزنند که باعث آزار مردم نشوی.»
صاحب خانه‌ی بی‌نوا با عجز و لابه گفت: «شاه عادل! من که جرمی نکرده‌ام. تقصیر از بنّاست که فقط نصف بام خونه‌ی من رو پوشنده.»
پادشاه گفت: «پس او را آزاد کنید و به جاش بنّا را دار بزنید.»
قراولان شاه، بنّا را احضار کردند. جلاد می‌خواست او را حلق‌آویز کند که بنّا به التماس افتاد: «قبله‌ی عالم، به من رحم کنید. من بی‌گناهم. تقصیر حصیربافه که حصیرو رو گشاد بافته. اگر محکم بافته بود، هرگز پاره نمی‌شد و دزد از بام نمی‌افتاد.»
پادشاه حصیرباف را خواست و گفت: «آیا حصیر سقف را تو بافته‌ای؟»
حصیرباف گفت: «بله قربان.»
پادشاه گفت: «دارش بزنید که همه‌ی گناهان گردن اوست.»
حصیرباف به التماس افتاد و گفت: «قبله‌ی عالم، تقصیر من نیست که حصیر محکم بافته نشده. تقصیر کبوتران همسایه است که تو آسمون معلق می‌زدند و حواس من رو پرت می‌کردند.»
پادشاه کبوترباز را احضا کرد و فرمان داد فوری دارش بزنند.
کبوترباز گفت: «ای پادشاه بزرگ، گناه من چیه که کبوتربازی رو دوست دارم. از مرگ من بی‌نوا چی نصیب‌تون می‌شه؟ شما باید دزد رو اعدام کنید تا دوباره دردسری درست نکنه و همه‌ی مردم راحت باشند.»
شاه با شنیدن این حرف گفت: «راست می‌گویی. گناهکار اصلی همان دزد است. اگر او دزدی نمی‌کرد، ما این همه به دردسر نمی‌افتادیم. دزد را پیدا کنید و دار بزنید.»
مأموران، دزد را دستگیر کردند و پای دار آوردند. اما دار کوتاه بود و پاهای دزد که قد بلندی داشت، به زمین می‌رسید. جلادان پیش پادشاه رفتند و گفتند: «ای قبله‌ی عالم، دزد قدبلنده و پاش به زمین می‌رسه، چی کار کنیم؟»
پادشاه گفت: «اینکه سؤال ندارد، کسی را پیدا کنید که پاش به زمین نرسد.»
جلادان کوچه به کوچه دویدند و مرد قدکوتاهی را که کیسه‌ای به کول داشت، دستگیر کردند و کشان کشان پای چوبه‌ی دار آوردند.
مرد کوتاه قد فریاد می‌زد: «آخه گناه من چیه؟» و به پادشاه که برای بازدید از مراسم اعدام آمده بود، گفت: «قبله‌ی عالم، من باربری هستم که آزارم به مورچه هم نمی‌رسه. چه جرمی کردم که می‌خواهید من رو دار بزنید؟»
پادشاه جواب داد: «آدم کم عقل! موضوع گناه و بی‌گناهی نیست، امورات کشور باید سر و سامان داشته باشد. امروز باید هر طور شده، یک نفر را به خاطر شکایت دزد دار بزنیم تا عدالت برقرار شود. البته گناهکار اصلی خود دزد است، اما چه کنیم که قد او خیلی بلند است و پاش به زمین می‌رسد. اما تو که این عیب را نداری!»
مرد کوتاه قد با عجز ولابه گفت: «ای پادشاه خردمند، چاره اینه که زیر دار رو کمی گود کنید تا پای دزد به زمین نرسه. این طوری هم عدالت اجرا می‌شه و هم من بی‌گناه کشته نمی‌شم.»
پادشاه کمی فکر کرد و گفت: «مثل اینکه این باربر راست می‌گوید. این طوری ما می‌توانیم عدالت را اجرا کنیم.»
جلادان بار دیگر، دزد را پای چوبه‌ی دار آوردند و زمین زیر پاش را کندند. دزد کمی فکر کرد و گفت: «زود باشید، عجله کنید، تو رو خدا زودتر چاله رو بکنید و من رو دار بزنید وگرنه دیر می‌شه.»
پادشاه که حرف‌های دزد را می‌شنید، گفت: «چه شده که این قدر برای مردن عجله داری؟»
دزد گفت: «قبله‌ی عالم، همین الان باخبر شدم که سلطان بهشت مرده. او وصیت کرده اولین کسی که از دنیا رفت، به جای او سلطان بهشت بشه. برای همین می‌خوام زودتر از همه به او دنیا برم.»
شاه به فکر فرو رفت و با خودش گفت: «چرا من سلطان بهشت نشوم؟»
و فوری دستور داد: «صبر کنید، به جای او مرا دار بزنید!»
این تنها فرمان شاه بود که بی‌معطلی اجرا شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول